سادگی و صفای ازدواج
سال ۷۷، خانمی به منزل ما زنگ زده بود و گفته بود که:”میخواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم.”
خانم ما گفته بود: “دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و میخواهد ادامه تحصیل دهد.”
ایشان دوباره گفته بودند که:
“اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینم تا بعد.”
امّا خانم ما قبول نکرده بودند.بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلاً شما خودتان را معرفی کنید.
و ایشان هم گفته بودند: “من خانم مقام معظم رهبری هستم.“
خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود: “ما تا حالا به همه پاسخ رد دادهایم.امّا شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم،بعد شما را خبر میکنم.”
آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود. بعد از صحبت با من،قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمهای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا،آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند.
چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم.
آقا فرمودند: “خانم استخاره کردهاند، جوابش خوب نبوده است.“
یکسال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده ی آقا تماس گرفتند و گفتند که:
“ما میخواهیم برای خواستگاری بیاییم.“
خانم بنده پرسیده بودند که چطور شده تصمیمتان عوض شده؟
آقا گفته بودند: “خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعۀ اوّل چون خوب نیامده بود، منصرف شدند.“
و خانم آقا هم گفته بودند: “چون دخترتان، دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.“
آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم. ایشان موافق بودند. چند روز پس از خواستگاری خانواده بزرگوار حضرت آیت الله خامنه ای از دختر بنده، خدمت مقام معظم رهبری رسیدم. ایشان فرمودند: آقای دکتر! اگر خدا بخواهد با هم خویشاوند می شویم . عرض کردم چطور؟ فرمودند: آقا مجتبی و دختر خانم شما ظاهراً یکدیگر را پسندیده اند و در گفتگو به نتیجه رسیده اند. حالا نظر شما چیست؟ عرض کردم: آقا اختیار ما هم دست شماست! آقا فرمودند: شما و همسرتان استاد دانشگاه هستید و زندگی شما با زندگی ما متفاوت است. تمام زندگی ما غیر از کتاب هایم، یک وانت لوازم کهنه است. خانه ما هم دو اتاق اندرونی دارد و یک اتاق بیرونی که مسئولان می آیند و با من دیدار می کنند. من پولی برای خرید خانه ندارم. خانه ای اجاره کرده ایم که قرار است، در یک طبقه آن آقا مصطفی و در طبقه دیگر آقا مجتبی زندگی کنند. ما زندگی معمولی داریم و شما زندگی خوبی دارید، مثل ما زندگی نکرده اید. آیا دختر شما حاضر است با این وجود زندگی کند؟ شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر میشود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما اینطور زندگی میکنیم امّا شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود،کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. میخواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود همه ی اینها را به او بگو،بداند.
زیبایی و دقت سخن رهبر معظم انقلاب برای من بسیار جالب بود. موضوع را به دخترم گفتم و او با روی باز استقبال کرد.
هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و … آقا فرمودند:
“در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من که برای مردم خطبه ی عقد میخوانم، سنت من این بوده که بیشتر از ۱۴ سکه، عقد نخوانم و تا حالا هم نخواندهام، اگر بخواهید میتوانید بیشتر از ۱۴ سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از ۱۴ سکه برای مردم عقد نخواندهام، برای عروسم هم نمیخوانم.“
در مورد مراسم عقد هم گفتند:”میتوانید در تالار بگیرید ولی من نمیتوانم شرکت کنم.”
گفتم: “آقا هر طور شما صلاح میدانید.”
فرمودند: “میخواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید.هر چند نفر جا میشوند، نصف میکنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت میکنیم.”
ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از ۲۰۰-۱۵۰ نفر جا نمیشوند. ما حتی اقوام درجه اولّمان را هم نمیتوانستیم دعوت کنیم، امّا قبول کردیم.
و به این ترتیب مراسم برگزار شد. برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت ۱ طول کشید.
خانواده ی آقا آمده بودند که عروس را ببرند. البته آقا ظاهراً کاری داشتند، نیامده بودند. امّا وقتی عروس را به خانه آوردیم دیدیم، آقا هنوز بیدار نشستهاند و منتظرند که عروس را بیاورند.
فرمودند: “من اخلاقاً وظیفه خودم میدانم برای اوّلین بار که عروسمان قدم به خانه ی ما میگذارد، من هم بدرقهاش کنم و به اصطلاح خوش آمد بگویم.“
ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده ی آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند.
آقا گفتند: “دکتر! امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟”
آنها گفتند: “که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم.”
گفتم: “همان را بیاورید، می خوریم.“
بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه ای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست.
ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله ی نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند.
خاطره ای از غلامعلی حداد عادل
ما هم باید سعی کنیم این گونه باشیم
لا اقل به این شیوه نزدیک شویم.کما اینکه بعضی از دوستان در همین جمع هم شده اند
ان شاا...